دنیای رنگی من💜

رها ز آنچه هست و نیست...:) دخترک شاد💙

وقتی میگن : از دو دقیقه بعد خودت خبر نداری...

عصری رفته بودیم بیرون اونم با کلی ذوق‌وشوق چون از اول پاییز جایی جز خونه و مدرسه نرفته بودم... وقتی رفتم درمانگاه برای گرفتن جواب ازمایشم تو ذهنم این بود که برم دونات بخرم و یه فیلم طنز هم دانلود کنم خستگیمو بشوره ببره تو محیط بیمارستان به خیلی چیزا فکر کردم آخه کلی معطل شدیم به خاطر همین وقت برای فکر کردن زیاد بود... اینکه هدف هايي که من داشتم بیشتر از رو علاقه دیگران بود! یعنی تحت تاثیر حرف بقیه قرار گرفته بودم به اینکه من اصلا برای پزشکی ساخته نشدم... بالاخره فهمیدم این موضوع رو و خوشحال شدم که دیگه غصه نمیخورم  تا اومدم این خبر رو به دوست صمیمیم بدم خانمه گفت پلاکت خونم پایینه باید ازمایش دوباره تکر...
7 مهر 1402

توصیف این روزهای اخر تابستون...😂🤌

این روز های پایانی تابستون ۱۴۰۲ ؛ تقریبا خوب داره میگذره 🤭بااینکه بیشتر اوقات تو خونه و تو گوشی هستم اما ارامش دارم اگر چه کلاس زبان و اون مرتیکه مزخرف میزنه ارامشم رو خاکشیر میکنه🤕سریال لحظه گرگ‌ومیش و هشت و نیم دقیقه رو دنبال میکنم و روزا میرم کتابخونه محض بیکاری😄😁خبری از نازلی و باران ندارم چون چند روزیه شارژ ندارم که خبری ازشون بگیرم اوناهم نامردی نکردنو و کلا منو به فراموشي سپردن😶😐  این روز ها تصمیم گرفتم یه رمان بنویسم  ژانر های مختلفی تو ذهنمه داستان های مختلف.... ولی حوصلم نمیشه 😂 جدیدا خیلی کسل و به قول خودمون گشاد بازی درمیارم😐وای خدایا چطوری ۱ مهر برم مدرسه اخه طتتیاطلستتسطا😬خدایا این سال تحصیلیو بخیر ...
13 شهريور 1402

شهریور قشنگم :)😍❤️

سلام عزیزانمم😍🤍خب خب جونم براتون بگه که شاید تیر و مرداد مزخرفی رو سپری کرده باشم که همشم به خاطر انتخاب رشته و ازمون نمونه دولتی و ... بود ( یعنی خاااک به خاطر اینا چه گریه هااا که نکردم🤣) ولی اخرش مسیر سرنوشتم به طرفی رفت که اصلا فکرشم نمیکردم😂😁در کل تابستونی رو گذروندم که پر تجربه بود برام اما اما اما به شدت اُفت داشتم تو هرچیزی که فکرشو کنید ( چه با افتخارم میگم حالا😐🤣) بریم سراغ موضوع اصلی وبلاگ : روز دوشنبه تصمیم گرفتیم که یه سر به طبیعت و روستای استان‌مون بزنیم🥰اون قدری که از سرسبزی طبیعت و صدای شُرشُر رودخونه لذت بردم که نگمممم براتون♡ یه عکس کاملا واضح از من رو می‌بینید 😅😂من کافیه یه جوی آب بب...
9 شهريور 1402

About yeganeh

سلام♡ امشب تصمیم گرفتم راجب دوست مجازیم بنویسم... یگانه ای که کلی خاطره باهاش دارم ، یگانه ای که اون قدر حس صمیمت داشتم باهاش که گاهی باورم نمیشد خواهرم نباشه🥲💔 دختر قشنگم خیلی مهربون و دلسوز بود و البته خجالتی😅اوایل راجب موضوعات مسخره لی مثل اب و هوا و محل زندگی و ... حرف میزدیم تا اینکه اون قدر صمیمی شدیم که کل روز رو باهم حرف میزدیم🥲وقتایی که دلم پر بود از خانوادم باهاش حرف میزدم و از ناراحتیام میگفتم ♡ اونم با آرامش همیشگیش آرومم میکرد.... اینقدرم حسود بود سر من😂🥲منم گاهی اوقات سر همین ماجرا حرصش میدادم🥺😁💔 غیبت ، نقشه های مسخره مون برای سرکار گذاشتن مردم... همه و همه خاطره شدن برام از دوست و رفیق و همدم و هم&zwn...
27 مرداد 1402

بعد از چندین ماااه برگشتممم

سلام عزیزای من 🥲بعد از چندماه که رمزعبور رو فراموش کرده بودم برگشتم و خب خیلی حس خوبی دارم الان😂🥺 خاطرات گذشتم رو که میخونم خندم میگیره ؛ ناراحت میشم ؛ دلم میسوزه و .... اره! حس های مختلف یکباره بهم هجورم میارن🥲💔 چقدر خوشحالم از اینکه خاطراتمو مینوشتم:) جوری اون روز ها رو فراموش کردم که انگار نه انگار این روزا رو زندگی کردم👈👉 یادمه کل سال تحصیلیم هرروز و هر ثانیه فکر و ذهنم ازمون ورودی مدارس خاص و نمونه دولتی بود... بزرگترین رویام هم دیدن کلمه پذیرش صد افسوس که ماه های اخر جا زدم :) دلم میگیره از اینکه نتونستم خودمو به رویایی که تو قلبم بود برسونم  ناراحت میشم از اینکه ارزوهام پرپر شد چرا؟ چون نمونه دولتی قبول...
24 مرداد 1402

حقیقتا...

دلم میخواد برگردم به زمانی که تنها دغدغم پیدا کردن رمان های آبکی بود و با تصور کردن خودم جای شخصیت ها ساعت ها درگیر بودم ؛ اینقدر تو بهرش میرفتم که انگار ذره به ذره اتفاق هاشونو دیدم... با اشک ریختن دختر قصه گریه میکردم و با جاهای طنزش از ته دل میخندیدم... شبایی که تا صبح با خوندنشون میگذشت .. دلم اون روزایی رو میخواد که بی دغدغه تو اینستا میچرخیدم و عصرا نگرانیم داد و بیداد بابام بود که باز اینترنت رو تموم کردی؟ دلم روزایی رو میخواد که با بهار مسابقه نخند میذاشتیم تو‌تماس تصویری بودااا ولی اون قدر خوش می‌گذشت که حس میکردم کنارمه روزایی که از صبح تا شبش با بهار حرف میزدم... روزایی که ساعت ها و ساعت ها نقشه ی بیر...
2 آذر 1401

حس تنهایی که عذابم میده

خیلی حس بدیه دوستات دورو باشن حال خوب و بدت براشون مهم نباشه...  براشون ارزش نداشته باشی  تورو به تازه واردا بفروشن... راستی؟ داشتن دوست خوب چه شکلیه؟ چه مزه ایه؟ حتما مزه ی شیرکاکائو با پچ پچ میده :) همونقدر شیرین و همونقدر خوشمزه.... پس چرا منی که اینقدر دلم پاکه ادم درستی نمیاد تو زندگیم؟ چرا همشون فیکن؟ چرا نرجس باید سرکلاس با دوستای جدیدش بگه و بخنده و من تنها باشم؟ چرا شادی باید بره که حتی کوچکترین خبری هم ازش نداشته باشم؟ چرا ارشیدا نامردی کرد و دوستیمون به درک واصل شد؟ چرا روزا که هی گوشیو روشن میکنم ... اما دریغ از کوچکترین پیامی از طرف کسی؟ چرا هیچکس قدر محبتام ندونست از همتون متنفرم  از...
26 آبان 1401

امروز

شده بعضی وقتا فکر کنی به ته خط رسیدی؟ بدبخت ترین ادم دنیایی؟ یا دلت بخواد بری یه جای دورِ دور از ادما فرار کنی؟ اره مگه میشه اصلا کسی تو زندگیش این حسا رو تجربه نکرده باشه  بنظرم ... پستی و بلندی های زندگی ؛ باعث میشن قدر اون‌چیزی رو که الان داری و برات تکراری شده که حتی به چشمتم نمیاد بدونی :) قدر خوشحالیات و عزیزانت رو بدونی میدونی چیه ؟ زندگی بدون سختی مثل طعم آب نبات عسلیه یعنی همون قدر شیرینه که دل ادم‌رو میزنه به طوری که دیگه نمیتونی بخوریش  اگه امروزت سخت بود ؛ مطمئن باش روزای خوب تو راهه اگه امروزت خوب بود ؛ ازش لذت ببر و بللللنننند همین الان بگو خدایا شکررررتتتت خداجونم مرسی که حواست بهم هست ...
13 آبان 1401