حقیقتا...
دلم میخواد برگردم به زمانی که تنها دغدغم پیدا کردن رمان های آبکی بود و با تصور کردن خودم جای شخصیت ها ساعت ها درگیر بودم ؛ اینقدر تو بهرش میرفتم که انگار ذره به ذره اتفاق هاشونو دیدم...
با اشک ریختن دختر قصه گریه میکردم و با جاهای طنزش از ته دل میخندیدم... شبایی که تا صبح با خوندنشون میگذشت ..
دلم اون روزایی رو میخواد که بی دغدغه تو اینستا میچرخیدم و عصرا نگرانیم داد و بیداد بابام بود که باز اینترنت رو تموم کردی؟
دلم روزایی رو میخواد که با بهار مسابقه نخند میذاشتیم توتماس تصویری بودااا ولی اون قدر خوش میگذشت که حس میکردم کنارمه
روزایی که از صبح تا شبش با بهار حرف میزدم...
روزایی که ساعت ها و ساعت ها نقشه ی بیرون رفتنمونو میکشیدیم اخرم مامانم نمیذاشت برم😅
دلم روزایی رو میخواد که با هلنا و راضیه و بقیه بچه ها ... تو کلاس زبان کلی خوش میگذروندیم
وقتایی که معلم اسممو صدا میزد و من پر میشدم از حس کودکانه ای که چقدر منو دوست داره :)
دلم میخواد برگردم به چندسال پیش...
دلممیخواد برگردم به تابستون..
دلم میخواد چشامو ببندم و باز کنم ببینم
دارم میخندم ؛ نه از اون خنده های الکیااا .. که همش ظاهریه ... نه
یه خنده ی از ته دل میخوام
به شیرینی خوردن شیرکاکائو و پچ پچ
به درد دلم که اینقدر خندیدم حسابی درد گرفته
کاش یه مغازه بود وقتایی که حالمون خوب نیست میرفتیم اونجا...
میگفتیم آقا؟ اون خوشی های لحظه ای چنده؟
ببخشید؟ خنده های از ته دلم دارین؟
خوشحالی چی؟ اونم میخوام .....
غم مثل ی لایه ی خیلی نازک از گردِ نرم روی روحم نشسته .. ی جوری ک کدر شدم انگاری .. کدر ، مات و محو !
حالت خوب میشه منِ عزیزم فقط صبر داشته باش:)